در بهار 42 وقتی بازیهای دوستانه ایران و شوروی در تهران انجام میشد، اتفاقی افتاد که همه را از صرافت پادر میانی کردن انداخت. از روز اول، رییس فدراسیون، سازمان تربیت بدنی، کشتی گیرها به مشعلی سرایدار سالن سپرده بودند که مبادا تختی را به سالن راه بدهد و گرنه پدرش را در میآورند، اما روزی که تختی آمد، مشعلی صدای گرم او را شنید که پشت در ورودی بود و میگفت: عزیز، علی، در را باز کن.
او نتوانست طاقت بیاورد و در را باز کرد. هر چند میدانست پدرش را درمیآوردند و میدانست شاپور غلامرضا داخل سالن نشسته است. همراه تختی جمعیتی که دورش بودند هم داخل سالن ریختند. او را گرفتند روی دوش و دور میچرخاندند، کف میزدند، صلوات میفرستادند و یک صدا میگفتند:
رستم دستان، کجایی؟بیا / نور دو چشمان، کجایی؟ بیا
تختی آن بالا گریه میکرد. همه چیز به هم ریخته بود. بالاخره پهلوان را پایین گذاشتند. او رفت وسط سالن ایستاد؛ سه بار از سه سو به مردم تعظیم کرد و بعد رفت نشست پشت به جایگاه. به دقیقه نکشید که غلام رضا پهلوی بلند شد و به قهر از سالن رفت.
کتاب «تختی»، حبیبه جعفریان، انتشارات سروش